بار اولی که محسن میخواست به جبهه برود خودم دست و پایش را حنا گذاشتم. او شب در حیاط خوابیده بود و من تا صبح دائم میرفتم کنارش و او را میبوییدم و برمیگشتم داخل، خواهرهایم میگفتند: تو کاری میکنی که بچه تشویق میشود برود جبهه و تو آنها را راهی میکنی
مادر شهید گفت: بار اولی که محسن میخواست به جبهه برود خودم دست و پایش را حنا گذاشتم. او شب در حیاط خوابیده بود و من تا صبح دائم میرفتم کنارش و او را میبوییدم و برمیگشتم داخل، خواهرهایم میگفتند: تو کاری میکنی که بچه تشویق میشود برود جبهه و تو آنها را راهی میکنی.
خانواده شهیدان کشوری ، یک خانواده مذهبی - سیاسی به معنای واقعی کلمه است. مادر شهید با صراحت به من گفت که اگر چادری نبودید به خانه ما راهی نداشتید. او برایم تعریف کرد که وقتی یکی از روزنامه های مدافع "... " برای مصاحبه با او تماس گرفته است، درخواست آن ها را رد کرده و برایشان هم توضیح داده است که شما بازیچه دست فلانی هستید و ما با شما کاری نداریم. بقیه گفتنیها، همه در مصاحبه آمده است ، پس بسمالله
*فارس: حاج خانم ! لطفا خودتان را معرفی کنید؟
*خسروی: "اشرف خسروی " مادر شهیدان محسن و محمد کشوری هستم و در سال 1323 در شهرستان خونسار به دنیا آمدم. پدرم محمد باقر خسروی معلم بود و مادرم خانهدار هستند. دو ساله بودم که به دلیل شغل پدرم به تهران مهاجرت کردیم و در محله ضرابخانه ساکن شدیم.
*فارس: فضای خانوادتان چگونه بود؟
*خسروی: در قدیم از ایام مذهبی فقط ماه رمضان مردم روزه میگرفتند و ده روز اول محرم را هم سینه میزدند و خانوادههایی که خیلی مقید بودند دیگر ایام مذهبی را هم مراسم میگرفتند. پدر من هم از افرادی بود که به این روزها اهمیت خاصی میدادند. یکی از خصوصیات پدرم را که به یاد دارم این است که خیلی مردم دار و کار راه انداز بود و هر وقت متوجه میشد کسی ناراحتی دارد سعی میکرد مشکلش را حل کند. فامیل و آشنا بسیار روی حرفش حساب میکردند و زمانی که راجع به موضوعی نظر میداد همه به نظر او اهمیت داده و روی حرفش حرف نمیزدند. یادم میآید بعضی روزها که به خانه میآمد و روی چراغ قابلمه غذا بود آن را میبرد برای کارگرهایی که کار میکردند و میگفت ما خودمان یک جیزی میخوریم اینها از صبح کار کردند و زحمت کشیدند. اما الان وقتی کسی را میبینیم که نیازمند است کمکش نکرده و میگوییم دروغ میگوید. خانه ما رفت و آمد زیاد بود و همیشه دو سه تا بچه بیبضاعت در خانه ما بودند که هم کار میکردند و هم درس میخواندند.
*فارس: از ازدواجتان تعریف کنید؟
*خسروی: در 14 سالگی عقد و 15 سالگی هم ازدواج کردم. شوهرم پسر عمهام بود، عمهام خیلی به پدرم علاقمند بود و همیشه میگفت باید دخترت را به پسر من بدهی. پدرم موافقت کرد اما من موافق نبودم به طوری که یک سال از نامزدی ما میگذشت و عمهام میگفت چرا گوشوارهای را که آوردیم گوشت نمیکنی؟ قدیمها حرف، حرف پدر بود. مهریه ام شد 5 هزار تومان. آن وقت مهریه من نسبت به دخترهای دیگر زیاد بود.
*فارس:و بعد از ازدواج چه کردید؟
*خسروی: همسرم همشهری ما بود و چند سال قبل از ازدواجمان به تهران آمده بودند. بعد از ازدواج در میدان خراسان ساکن شدیم. با مادر شوهر و خواهر و برادر حاج آقا با هم در یک خانه زندگی میکردیم، 10 سال آنجا بودیم و بعد مجددا به ضرابخانه برگشتیم. حاج آقا اوایل نجار بود ، مثل پدرش. ایشان را من ندیدم. در سن 50 سالگی فوت کرده بودند اما میشنیدم که همه میگفتند خیلی آدم خوبی بوده. خوبی او به قدری بوده که حتی در روستاهای اطراف هم میشناختنش، بسیار مرد مؤمن و دست و دل بازی بودهاند. بعد از مدتی چون دست راست همسرم توسط دستگاههای نجاری قطع شده بود و با یک دست کار میکرد و بعد از آن دیگر کار نجاری برایش سخت بود و به همین علت چند وقتی در ناصر خسرو مشغول کار شد اما آنجا هم نماند و در ضرابخانه مغازه خرازی راه انداخت. اهالی محل میگفتند اگر داروی سرطان پیدا نکردید در مغازه حاجی هست.
*فارس: حاج آقا از پدرشان برای شما تعریف میکردند؟
*خسروی: آقای کشوری فرزند سوم خانواده و نوجوانان بوده که پدرش از دنیا رفته است. ایشان برایم تعریف میکرد "مدتی که در روستایمان قطحی شده بود آرد و گندم با قیمت گران و به سختی پیدا میشد و پدرم قسمتی از زمیناش را میفروخت و یک گونی گندم تهیه میکرد و بین همه افرادی که تنگدست بودند توزیع میکرد، از ته گونی مقدار خیلی کمی به خانه میآورد و مادرم با دیدن این مقدار به پدرم میگفت: من با این قدر گندم چکار کنم؟ ایشان میگفت فعلا با همین مقدار بساز تا مشکل قحطی حل شود.
*فارس: از تولد فرزند اولتان بگویید؟
*خسروی: جمعا 3 پسر و 2 دختر خدا به ما عنایت کرد که دو پسرم شهید شدند و یک دخترم در همان کودکی از دنیا رفت. فرزند اولم دو سال بعد از ازدواجمان به دنیا آمد و دومی هم در سال 1343 متولد شد.
*فارس: حاج آقا در حوادث سال 42 حضور داشت؟
*خسروی: بله. آن زمان من رفته بودم به منزل پدرم و چند روزی بود که از حاجی خبری نبود. دلم خیلی شور میزد. بعد از چند روز که برگشت گفت من در درگیریها بودم و توانستم از دست سربازان شاه فرار کنم. به ما نگفت چه میکرده اما تعریف میکرد از کوچه شتر داران و کوچه پس کوچههای دیگر فرار کرده و خودش را به میدان خراسان ، منزل پدرش رسانده بود.
حاجی وقتی فعالیت های محسن را میدید میگفت کمی استراحت کن و محسن هم در جوابش میگفت "بابا سال 42 هم شما خواستید استراحت کنید که آن طور شد و الان ما باید ادامه دهیم. اگر ما هم بخوابیم بار می افتد روی دوش بچههای ما.
*فارس: اولین بار اسم امام خمینی (ره) را کی شنیدید؟
*خسروی: ما از مقلدین ایشان بودیم و از رساله او تقلید میکردیم اما جلد رساله را کنده بودم تا مشخص نشود که برای کیست، چون زنهای ساواکیهای محل برای شرکت در جلسات قرآن به خانه ما میآمدند و وقتی یکی از آنها پرسید رساله برای کیست؟ به او گفتم ما مقلد آقای خویی هستیم و چون رساله جلد نداشت نمیتوانست تشخیص دهد. من از همان اول عاشق امام (ره) بودم. حاجی نوارهای امام را تکثیر و پنهانی پخش میکرد. حتی یادم هست یکی از کسانی که آقای کشوری به او نوار میداد فرزند یکی از ساواکیها بود که امام را دوست داشت و از حاجی نوارها را میگرفت و گوش میداد، آقای کشوری به او سفارش میکرد که پدرت نفهمد!
*فارس: همسرتان با فعالیتهایی که میکرد مشکلی برایش پیش نیامد؟
*خسروی: چرا. چندین بار او را دستگیر کردند. یادم می آید وقتی ساواک متوجه شد روحانی مسجد علیه شاه صحبت میکند ریختند، ایشان و چند نفر دیگر از مردم مسجدی محل را دستگیر کردند. وقتی حاجی برای یکی از آنها سند مغازه را میبرد تا آزادش کنند یکی از ساواکیها سیلی محکمی را به صورت آقای کشوری میزند و میگوید چقدر پول گرفتی تا سندت را بیاوری؟
*فارس: در سالهای 56 -57 که دیگر فعالیتهای انقلابی شدت گرفته بود حاج آقا همچنان فعال بود؟
*خسروی: بله. در آن زمان سفری به خوانسار رفت و وقتی برگشت دیدم یک گونی کشمش با خود آورده، گفتم چرا این همه کشمش؟ گفت به کار میآید. شبهای سردی که جوانهای انقلابی در خیابانها فعالیت میکردند آب جوش در ظرفهایی آماده میکرد و میرفت در سرمای آن موقع به جوانها یک لیوان چای میداد و یک مشت هم کشمش در جیبشان میریخت و میگفت بخورید تا گرم شوید.
*فارس: با فعالیت فرزندانتان مخالفت نمیکردید؟
*خسروی: اصلا. حتی رفتار من طوری بود که محسن دوستانش را میآورد و به شوخی میگفت اگر مادرهایتان را این طور تربیت کردید خوب است و بعد میزد پشت من و میگفت حاج خانم بروم جبهه؟ میگفتم برو خدا پشت و پناهت! به دوستانش میگفت هر وقت توانستید این طوری اذن بگیرید، بروید جبهه. من خودم شکر خدا با وجود محیط بدی که در آن زندگی میکردیم اما پا به پای بچهها وقتی شبها به مسجد میرفتند با آنها میرفتم و 12 شب با هم برمیگشتیم. شوهرم میگفت زن! اینها میخواهند بروند ، تو چرا میروی؟ میگفتم اگر من نروم به بهانه مسجد ممکن است سر از جان دیگری در بیاورند پس من میروم که بدانند من هم آمدم و با هم برگردیم.
من در تظاهرات و روزهای انقلاب حتما شرکت میکردم. آن روزها آنقدر کفش کتانی پوشیدم که هنوز نمیتوانم کفش دیگری پایم کنم. حتی اگر مریض هم بودیم محال بود به راهپیمایی نرویم. من و همسرم در زندگی سختیهای زیادی کشیدیم اما چون با هم همدل بودیم سختیها هم برایمان شیرین بود.
*فارس: مهم ترین ویژگی آقای کشوری را به عنوان یک پدر چه می دانید؟
*خسروی: ایشان بسیار مقید به حرام و حلال بود و میگفت لقمهای را که قرار است به خانه ببرم. باید حلال باشد.
*فارس: کدام یک از بچهها شما را بیشتر اذیت میکردند؟
*خسروی: خب هر بچهای اذیتهایی دارد و مادر باید تحمل کند.
*فارس:از محسن بگویید؟
*خسروی: محسن واقعا یک پارچه آقا بود. او تا جوانی من را اذیت نکرد و حتی فارغ شدن من هم سر محسن راحتتر از بچههای دیگرم بود. محسن بسیار بچه مرتب و با فهمی بود. با هر کس مانند خودش رفتار میکرد و هیچ کس حرف لغوی از او نمیشنید. بسیار شوخ بود و جالب است که حتی در مراسم ختمش هم همه لبخند داشتند.
*فارس: اولین دفعهای که محسن میخواست به جبهه برود چه احساسی داشتید؟
*خسروی: خیلی احساس خوبی داشتم و شکر خدا را به جای میآوردم که بجههای من به سنی رسیدهاند که به جبهه بروند. بار اولی که محسن میخواست به جبهه برود خودم دست و پایش را حنا گذاشتم. او آن شب در حیاط خوابیده بود و من تا صبح دائم میرفتم کنارش و او را بو میکردم و برمیگشتم داخل. خواهرهایم میگفتند با این کارهایی که تو داری میکنی که بچه تشویق میشود برود جبهه . تو خودت داری آنها را راهی میکنی. پس بی تابی ات برای چیست؟ من میگفتم ای کاش خودم میتوانستم بروم.
*فارس: وقتی محسن مجروح شد شما چطور متوجه شدید؟
*خسروی: ما نمیدانستیم. وقتی او از جبهه آمد به ما نگفت دستم تیر خورده. ساکش را باز کردم تا لباسهایش را بشویم، دیدم لباسش خونی و پاره است. گفتم محسن جون! مامان! این لباسها مگر برای تو نیست؟ (آن موقع داشتند مسجد ضرابخانه را میساختند) محسن گفت هر کس میخواهد از من سؤال کند باید ده تومان برای ساختمان مسجد کمک کند تا من جواب او را بدهم. (10تومان آن زمان پول زیادی بود) و هر کس که از او سؤال کرد اول 10 تومان ازش گرفت و بعد دستش را نشان میداد.
*فارس: بعد از مجروحیت با رفتن مجدد او به جبهه مخالفت نکردید؟
*خسروی: نه. البته من بچههایم را خیلی دوست داشتم ، حتی یکی از خانمهای محل میگفت من تعجب میکنم تو با این همه محبتی که به بچههایت داری چطور میتوانی آنها را به جبهه بفرستی؟!
آنقدر به بچهها علاقه داشتم که مثلا مادرم وقتی از آنها میخواست بروند برایش نان بخرند من ناراحت میشدم و میگفتم شخصت آنها خرد میشود، به من بگوید تا من خودم به آنها بگویم.
وقتی مادر شهید نادعلی (از دوستانمان) میآمد و میدید من دارم ساک آنها برایشان جمع می کنم میگفت تو که دوباره ساک میبندی؟ به ایشان میگفتم این کاش 12 پسر داشتم و آنها دائم در رفت و آمد به جبهه بودند. هم من و هم همسرم حاضر بودیم جان خودمان را هم برای انقلاب فدا کنیم.
*فارس: دیدار آخر را با محسن به یاد دارید؟
*خسروی: محسن در پنجمین باری که به جبهه رفت شهید شد. دفعه آخری که او میخواست به جبهه برود قرار بود با هم برویم مشهد. همان موقع یکی از روحانیون محل به نام آقای نجفی را منافقین ترور کردند، محسن به من گفت مادر وقتی از جبهه برگشتم به همراه خانم شهید نجفی و دو فرزندش میرویم مشهد. فقط سه روز در خانه بود که زنگ زدند بهش و گفتند به شما نیاز است. محسن به من گفت مادر من دارم میروم ولی برمیگردم و شما را به مشهد ببرم. پدرش هم آن موقع مشغول ساختن انباری روی پشت بام بود و محسن برای کمک به پدرش ، ابزار و مصالح را می آورد به حیاط. آمد پدرش را محکم بغل کرد و گفت بابا نوکرتم! من برمیگردم، این وسائل را دست نزن تا بیایم کمک کنم. از لحاظ جسمی بسیار قوی بود.
*فارس: چه کسی خبر شهادت محسن را فهمید؟
*خسروی: شوهرخواهرم در رادیو و تلویزیون کار میکرد و از شهادت او زودتر باخبر شده بود.
*فارس: نحوه شهادتش را برایتان تعریف کرده اند؟
*خسروی: در جاده پیرانشهر_سردشت سوار ماشین بودند که ضد انقلاب آنها را مورد هدف قرار میدهد و بعد از اینکه تیر خوردند با ماشین به دره پرتاب شدند. بعد از سه روز جنازه آنها را بیرون آوردند. محسن اولین شهید محل ضرابخانه بود و همه میدانستند شهید شده جز من و پدرش حتی ریسههای چراغ و گل و پلاکارد آماده کرده بودند تا جنازه بیاید.
*فارس: شما چطور فهمیدید محسن شهیده شده؟
*خسروی: یک روز صبح دیدم مادر و خواهرم آمدند خانه ما. من دوست ندارم مهمان در خانهام کار کند اما میدیدیم تا یک استکان کثیف می شود و یا کمی خانه به هم می ریزد خواهرم آنجا را مرتب میکند. اول فکر کردم چون داریم انباری میسازیم و خانه به هم ریخته آنها به کمک ما آمدند.محسن ساعت حدود 10 شب شهید شده بود و همان موقع من از خواب بیدار شدم دیدم برق آشپزخانه روشن است. رفتم دیدم حاج آقا دارد گریه می کند، وقتی دلیلش را پرسیدم گفت فکر میکنم محسن شهید شده. گفتم برای چی؟ گفت خواب دیده بود دندانهایش را از ریشه بیرون کشیدهاند.
وقتی اهالی محل آمدند خانه ما که خبر بدهند، حاجی بالای پشت بام مشغول بنایی بود. آنها گفتند ما آمدیم کمک کنیم انباری زودتر تمام شود و یک روزه تمام شد. ما شک کردیم که چرا همه آنقدر مهربان شده اند. به هر بهانهای میخواستند حاجی را از بالا بکشند پایین. دیدم صدای گریه می آید. وقتی آمدم پایین همانطور که دستم گلی بود و چادر را به کمرم بسته بودم خبر شهادت او را شنیدم و دستهایم را بردم بالا و گفتم خدایا شکرت! حالا که گرفتی بهترینش را بردی. یادم هست وقت نماز مغرب و عشاء بود و امام جماعت مسجد وقتی وضع مرا دید گفت برویم. ما آمدیم به آنها روحیه بدهیم اما خودمان باید از آنها روحیه بگیریم.
*فارس: خواب محسن را هم می بینید؟
*خسروی: بله. برای نمونه یک بار در روز خوابش را دیدم . آن روز من حالم اصلاخوب نبود. تب شدیدی داشتم و یکی از نوههایم میآمد بالای سرم. به او گفتم برو کنار مادرت ، من حالم خوب نیست. در اتاق را هم قفل کردم که نوهام داخل نیاید و مریض نشود. در آن حال بد محسن را دیدم که آمد داخل اتاق.او همیشه دوست داشت لباس چریکی تن کند که تنش بود. پوتین هم به پا داشت.دیدم یک پاکت هم بغل گرفته و با کفش آمد طرفم. گفتم محسن جون! مادر! با کفش آمدی؟ گفت عیبی نداره مادر، خیلی کار دارم. لیست یک عده دست من است که باید بروم سراغشان. فقط آمدم کادو روز مادرت را بدهم و بروم. پاکت را گرفتم و او را بغل کردم. ریشهای پر و بلندی داشت. وقتی صورتش را به صورتم چسباندم ریشهایش را کاملا حس کردم . وقتی حالم جا آمد هنوز جای ریشش را روی صورتم احساس میکردم. جالب این که بعد از این خواب عدهای از بچههای محل شهید شدند.
*فارس: برایتان از جبهه تعریف میکرد؟
*خسروی: بله. مثلا یک بار وقتی او جبهه بود شوهرم کله پاچه خرید و گفت درست کن اما من گفتم صبر کن محسن هم بیاید. حاج آقا گفت باز هم میخرم ، حالا این را درست کن. خب مادر بودم و دلم میخواست او هم بیاید و بخورد اما با اصرار حاج آقا درست کردم. یک مقدار کمی از نخود و گوشت آن مانده بود. ظهر بود که رفتم بخوابم و داشتم با خودم میگفتم چقدر دلم برای محسن تنگ شده ، خدا کند بیاید. در همین حین دخترم آمد و گفت مامان محسن آمده! اصلا باورم نمیشد. او را بوسیدم و پرسیدم چه شده که آمدی؟ گفت یکی از بچهها مجروح بود و من چون او را میشناختم آوردمش. مقداری از کلهپاچه را که باقی مانده بود دادم بخورد. بهش گفتم دوست نداشتم این طوری باقی مانده کله پاچه بخوری. کاش زودتر میآمدی تا از بهترین قسمتش به تو میدادم. محسن در جوابم گفت مادر ما در جبهه گوشت تکه تکه شده دوستانمان را با دست جمع میکنیم و داخل فرغون میریزیم و میبرند و داخل همان غذای ما را میگذارند و برمیگردانند آن وقت تو این طور میگویی؟
محسن در کردستان تصویر کشته شدن حدود 20 پاسدار را در حمام به طرز فجیع توسط ضد انقلاب دیده بود و به همین علت از کردستان دل خوشی نداشت و عاقبت خودش هم همانجا به شهادت رسید.
*فارس: وقتی جنازه محسن را دیدید چه حسی داشتید؟
*خسروی: همیشه وقتی خستگی محسن را میدیدم میگفتم کمی بخواب و استراحت کن به من میگفت آنقدر فرصت برای خوابیدن هست که خسته هم میشویم. زمانی که جنازه او را دیدم گفتم پسرکم! بخواب که الان منظورت رامیفهمم.
*فارس: آدرس مزار محسن کجاست؟
*خسروی: قطعه 26 بهشت زهرا نزدیک مزار شهید پلارک.
*فارس: بعد از شهادت محسن، محمد چه میکرد؟
*خسروی: این دو برادر خیلی به هم علاقه داشتند و وقتی که پسر بزرگم محمد را دعوا میکرد محسن میگفت به او حرفی بزنی با من طرف هستی مامانی. محمد از شهادت محسن بسیار ناراحت بود و چهلم محسن نشده به جبهه برگشت.
*فارس: شهید محمد متولد چه سالی است؟
*خسروی: محمد متولد 1345 و یک سال و چند ماه از محسن کوچکتر بود و جالب این جاست که یک سال و چند ماه بعد از محسن هم به شهادت رسید. محمد بسیار شیطان بود، مثلا میپرید پشت وانت و شلوارش پاره میشد وقتی او را دعوا میکردم که چرا لباست را پاره کردی؟ میگفت تقصیر من نبود که، تقصیر وانت آقا مصطفی بود، وانتش گیر کرد به شلوارم! شیطانی محمد به حدی بود که گاهی او را میبستم به ستون و قهر میکردم.
*فارس: محمد چطور به جبهه رفت؟
*خسروی: محمد سال 60 وارد سازمان تبلیغات شده و برای انجام کارهای تبلیغاتی به جبهه غرب اعزام شد. یکی - دو ماهی در جبهه غرب بود و بعد هم از طریق بسیج پایگاه شمیرانات به جنوب رفت و آن جا به استخدام سپاه درآمد. یادم می آید چند روز قبل از عملیات خیبر توسط ستون پنجم به بقیه القاء شده بود که سپاهیها به جبهه نمیآیند و همه رزمنده ها بسیجی هستند. هدفشان پایین آوردن روحیه بچهها بود. در این عملیات گفتند هرکدام از بچهها که جزء کادر سپاه هستند با لباس رسمی خود بیایند که محمد هم با لباس رسمی کامل رفت و در عملیات شرکت کردند در عملیات محمد مجروح میشود و در طلاییه میماند و دیگر کسی او رانمیتواند پیدا کند. هنوز هم مفقودالاثر است. او مدت کمی هم بی سیمچی حاج همت بود.
*فارس: محسن و محمد چند ساله به شهادت رسیدند؟
*خسروی: هردو 18 ساله بودند.
*فارس: محمد از شهادت هم حرف میزد؟
*خسروی: بله. همیشه به ما میگفت مثل هاجر و حضرت ابراهیم صبر داشته باشید. همیشه در قنوت نمازش از خدا میخواست شهید شود و با گریه هم این را میخواست به طوری که در نماز شانههایش تکان میخورد. حاج آقا به من میگفت نگاه کن! او هم نماز میخواند و ما هم میخوانیم. عاشق شهادت بود. به او میگفتم محمد میخواهم اول تو را زن بدهم بعد مجید برادر بزرگترت را، اما ایشان میگفت من زن نمیخواهم ، روزی من حورالعین است ، دوست دارم شهید شوم و جنازهام هم برنگردد. شش روز گوشه اتاق نشست و وصیتنامهاش را می نوشت.
*فارس: آخرین دفعهای که محمد به جبهه رفت را یادتان هست؟
*خسروی: وقتی اولین لباس سپاه رابه تن کرد گفت من نذر کردم وقتی این لباس را پوشیدم به جبهه بروم. اما تا 6 بار به پادگان رفت و اجازه رفتن به او نمیدادند به این علت که در عملیات والفجر 4 مجروح شده بود و در سفید رانش ترکش بود. به من گفت دیگر خجالت می کشم، مردم مرا مسخره میکنند و میگویند میرود و برمیگردد. اما من حال دیگری داشتم و به به شوهرم میگفتم محمد دارد وداع میکند. هر وقت میخواست به جبهه برود به همراه برادرم با ماشین میبردیمش تا جلوی پادگان و اجازه نمیداد پیاده شویم. میگفت بچهها فکر میکنند من بچه ننه هستم اما دفعه آخر قسمت جور دیگری بود. این دفعه ما میخواستیم در مراسم ختم یکی از اقوام شرکت کنیم و نتوانستیم او را راهی کنیم. من از دخترم خواستم او را از زیر قرآن رد و راهی کند.
*فارس: خبر شهادت محمد را چگونه به شما دادند؟
*خسروی: شوهرم جبهه بود و برای پشتیبانی جبهه جنس میبرد. آن روز ظهر از جبهه برگشت و گفت محمد عملیات بوده و تا شب او هم برمیگردد. اسفندماه بود و شوهرم اجازه نمی داد من خانهتکانی کنم، میگفت یک وقت اتفاقی میافتد و خانه نباید به هم ریخته باشد. خواستم پردهها را در بیاورم برای شستن که یک دفعه متوجه شدم حاجی نیست. با خودم گفتم کجا رفت؟ وقتی آمد گفت مگر نگفتم کاری نکن؟ بلند شو خانه را جمع کن که محمد مجروح شده و میخواهند او را بیاورند. پرسیدم شهید شده؟ گفت آره. اتفاقا محمد آنقدر از شکل آن پردهها خوشش می آمد که هر وقت به آنها نگاه میکردم یاد محمد میافتادم.
*فارس: محمد جنازه نداشت، پس چگونه از شهادت او مطمئن شدید؟
*خسروی: ما برای او مراسم ختم هم گرفتیم اما وقتی خواستند برایش قبر درست کنند و شناسنامهاش را باطل کنند من نگذاشتم. راستش دلم نیامد اما بعد از آزادی اسرا مطمئن شدم شهید شده است.
*فارس: خواب محمد را هم دیدهاید؟
*خسروی: بله! خوابهای معمولی، اما خواهرش چندین بار خواب او را دیده و همیشه می گوید جنازه محمد در آب است.
*فارس:هنوز هم چشم براه جنازه اش هستید؟
*خسروی: نه. آدم وقتی چیزی را در راه خدا میدهد توقع برگشت ندارد. اما وسایلش را برایم آوردند. فقط مادرها متوجه میشوند آن موقع چه حسی داشتم. او یک قرآن کوچک داشت که همیشه مشکلی برایش پیش میآمد از من میپرسید مادر قرآن کوچیکه کجاست؟ و برمیداشت و میخواند. حالا من همان قرآن را در شبهای احیاء استفاده میکنم.
*فارس: محمد مزاری ندارد . هنگام دلتنگی برای او چه میکنید؟
*خسروی: بچههای من زن و فرزند ندارند ، آن دسته از شهدا که خانواده و بچه داشتند قطعا مصیبتشان سخت تر بوده. من فرزندان خودم را در راه خدا دادم و ناراحت نیستم و باور کنید حتی توقع ندارم جسدی از محمد برایم بیاورند. مدتی پیش از بنیادشهید درخواست کردند که بروم و آزمایش بدهم تا با قطعه استخوانی که پیدا کرده بودند تطبیق دهند اما من قبول نکردم.
*فارس: واکنش حاج آقا هنگامی که محمد و محسن شهید شدند چگونه بود؟
*خسروی: بعضی مسایل را امروز نمی شود باور کرد اما آن روزها اتفاق افتاد.وقتی محسن به شهادت رسید افراد کوته نظر خیلی به ما کنایه میزدند که اینها بچههایشان را میفرستند جبهه تا پول بگیرند. من از این زخم زبان ها مکدر بودم و هنگامی که محمد هم به شهادت رسید به حاج آقا گفتم این بار جواب مردم را چگونه بدهیم؟ ایشان محکم گفت اگر جایی برای جبهه رفتن بچهها یک ریال به ما داده آنهایی که ادعا میکنند ما پول گرفتیم بیایند من چند برابرش را به آنها میدهم.اگر چند روز حاج آقا مریض میشد و نمیتوانست مغازه را باز کند عدهای میگفتند ببین چقدر شکمشان را سیر کرده اند که به درآمد مغازه احتیاج ندارند.
*فارس شما برای این انقلاب و نظام دو نفر از عزیزان خود را فدا کردهاید، وقتی میبینید عدهای مشکلاتی را برای نظام ایجاد میکنند مانند فتنه سال گذشته چه احساسی پیدا میکنید؟
*خسروی: من دائم مسببین آن را نفرین میکنم و میگویم خدا آنها را قبل از مردن رسوا کند. وقتی سالهای قبل پای صحبت بعضی از آنها مینشستم میگفتم عجب آدمهای خوبی هستند اما الان که ماهیت اصلی خود را نشان دادند دائم نفرینشان میکنم. ما همانطور که فتنهگران صدر اسلام را لعن و نفرین میکنیم سران فتنه سال گذشته را هم نفرین میکنیم و برایشان لعنت میفرستیم.
*فارس: تا به حال با مقام معظم رهبری دیدار داشته اید؟
*خسروی: در دیدارهای عمومی. انسان باید در زندگی هدف داشته باشد و هدف ما همان است که رهبرمان می گوید. هر کس دلش میخواهد آن کس را که دوست دارد از نزدیک ببینید، من هم دوست دارم ایشان را از نزدیک ایشان را ببینم. آنقدر به ایشان علاقه دارم که حتی وقتی در تلویزیون ایشان را میبینم که شکسته شده اند جگرم آتش میگیرد . الهی به حق پنج تن همیشه سالم باشد.
*فارس: آقای احمدی نژاد را هم دیدهاید؟
*خسروی: از نزدیک خیر اما یک روز از پایگاه بسیج شهید عراقی گفتند با چند نفر میخواهیم بیاییم شما را ببینم. 10-15 نفربودند که آمدند من میخواستم پذیرایی کنم اما گفتند خانم کشوری بشین کارت داریم، این خانم همسر آقای احمدی نژاد است و یک خانم دیگر را هم نشان دادند و گفتند: ایشان هم همسر شهید احمد کاظمی است. خانم احمدی نژاد بسیار زن سادهای بود از او پرسیدم شما که هیچ وقت شوهرت نیست، گفت "بله. بعضی سفرها هم که مجبور میشوم با او بروم خیلی خسته میشوم ".
از آقای احمدی نژاد راضی هستم و او را خیلی دوست دارم.
**گفتگو با برادر شهیدان کشوری
*فارس: تنها برادر بزرگتر آنها بودید و به تبع بیشتر از فعالیتاهی آنها خبر داشتید، برادرهایتان چه میکردند؟
*کشوری: وقتی شهید مفتح در تپه قیطریه نماز عید فطر را خواند و تظاهرات شد برادرهای من با توجه به اینکه سن کمی هم داشتند اما به همراه پدرم در آن راهپیمایی شرکت کردیم. این بچهها از قیطریه تا باغ صبا شریعتی با خیل جعیت این مسیر را طی میکردند. آنها علاوه بر حضور در تظاهرات در شعار نویسی هم علیه رژیم شاه دست داشتند. با شور و حال جوانی تا نیمههای شب در شعار نویسی شرکت میکردند. در نماز جماعت و مراسمهای مذهبی و کلاس قرآن هم شرکت داشتند. آنها فقط با بچههای محل که مسحدی بودند ارتباط داشتند و در مدارس هم فعال بودند. آنها در سال 57، 12 و 13 سال داشتند.
*فارس: از روز ورود امام بگویید؟
*کشوری: خانواده ما بسیار خوشحال بودند و من هم در انتظامات بودم و با برادرهایم در مراسم استقبال شرکت کردیم. محل استقرار ما خیابان شهید رجایی بود که یادم هست 5 صبح ما را بردند آنجا و نزدیک ظهر بود که حضرت امام رد شدند ما رفتیم بهشت زهرا.
*فارس: آن زمان که منافقین فعالیت خود را بیشتر کرده بودند و سعی داشتند جوانها را به سمت گرایشات چپ خود بکشند شما و برادرهایتان دچار تردید و یا خطا نشدید؟
*کشوری: به هیچ عنوان چون من یک دفتر 100 برگ بزرگ داشتم و تکههای روزنامه منافقین را در آن میچشباندم و زیر هر صفحه تحلیل خودم را هم از آن مطلب مینوشتم از مطالب پنهان و اطلاعات هم استفاده میکردم.
وقتی با نام آنها آشنا شدیم من کلاس سوم نظری بودم و برادرهایم راهنمایی بودند. متوجه شدیم کارهای آنها بودار است و بوی خون میدهد. آنها طرف روحانیت، نبودند و ما تربیت شده روحانیت بودیم و علاوه بر داشتن خانواده مذهبی در مسجد فعال بودیم و به نظر من هر کس در مسجد باشد کمتر به گمراهی کشیده میشود چون خط را از مسجد میگیرد. روحانی که فعال و انقلابی باشد بچهها را هم هدایت میکند اما (ره) گفته بودند مسجد سنگر هستند و ما جایی که به جز مسجد مسائلی مطرح میشد برایمان شک و شبه داشت و البته از الطاف الهی بود که ما متوجه شدیم.
ما همیشه میگفتم هر چه روحانیت و امام (ره) بگوید درست است و غیر از آن حرف دیگران سندیت ندارد مگر سال گذشته نبود، ما میگفتیم همان که رهبر میگوید درست است و باید طبق فرمان ایشان جلو برویم برای همین ما به احمدی نژاد رای دادیم ولی عدهای به آن دو خبیث رای دادند و آخر هم مشخص شد ما پیروز شدیم. همه این ها لطف خداست که نمیگذارد افکار ما منحرف شود.
*فارس: 22 بهمن را یادتان هست؟
*کشوری: بله. ما در همین پاسداران زندگی میکردیم و تعدادی از فامیل هایمان هم نزدیک ما بودند. ساواک آن زمان نزدیک خانه ما بود و ما خیلی در خطر بودیم حتی من یادم هست یک روز که بعد از ظهر بعد از مدرسه رفتم مغازه پدر دیدم یک شی فلزی چسبیده به شیشه زیر ویترین که فهمیدم ضبط صوت است.
برادرهایم با اسپری و کولاژ عکس امام (ره) و شعار مرگ بر شاه را روی دیوار حک میکردند و روزهای آخر اعلامیه همه پخش میکردند و تعطیل مدرسه کار برادر های من بود و بسیار فعال بودند. ناظم به مادر گفته بود بچههای تو شر هستند و میخواهند بقیه را هم تحریک کنند.
*فارس: از شروع جنگ بگویید.
*کشوری: وقتی انقلاب پیروز و بسیج تشکیل شد محسن و همه وارد بسیج شدند. آنها از لحاظ جسمی هم درشت اندام بودند.
آنها در مدرسه بسیج را هم تشکیل دادند و حتی محسن یک دوره آموزش نظامی دید در سپاه پایگاه شمیرانات و بعد در مدرسه همین آموزشها را به بچهها هم میآموخت و حتی آنها را اردوهای یک روزه هم میبرد.
محمد مسئول عقیدتی و محسن مسئول روابط عمومی ستاد بودند. ستاد هم یعنی بسیج 28 مجد زیر نظر یک ستاد بود و محسن مسئول آموزش نظامی هم بود. سال 60 بود که محسن به جبهه رفت و وارد سپاه هم شده بود.
*فارس: از شهادت محسن بگویید؟
*کشوری: وقتی قرار بود عملیات مسلم بن عقیل انجام شود قرار بر این شد که قبل از شروع یک کار اطلاعاتی - عملیاتی انجام شود. کار محسن در ستاد مرکزی سپاه مخابرات بود و به این عنوان هم رفت. سپاه میخواست جاده پیرانشهر - سردشت را از دست ضد انقلاب آزاد کند. به همین دلیل محسن و چند نفر دیگر برای شناسایی منطقه میروند و مورد حمله گروهکهای داخلی قرار میگیرند.
*فارس: چه کسی خبر شهادت را به شما داد؟
*کشوری: فامیلی در نزدیکی خانه ما ساکن بودند و از سپاه به دایی بزرگم خبر دادند.
*فارس: آقا محسن چه روزی به شهادت رسیدند؟
*کشوری: 5 مهر 61 شب عید قربان. محل کار محسن با خانه 200 قدم فاصله داشت و به همین خاطر بچههای سپاه خانواده ما را میشناختند و البته پدرم همچون کاسب بود آنها با او آشنایی داشتند. بعد از فامیل به امام جماعت و بزرگترهای مسجد خبر دادند. فامیل و مسجدیها با هم هماهنگ کردند و گفتند ما میخواهیم بیایم منزل شما. ما گفتیم الان که مشغول ساخت انباری هستیم در این اوضاع چرا میخواهند بیایند و شک کردیم.
*فارس: خاطره ی خاصی از برادرهایتان برای ما بگویید؟
*کشوری: یادم هستم آن در دوران نوجوانی 18 ساعت کار میکردند در بسیج، مسجد، ایستهای شبانه بودند. اوج ترور شخصیت ها و علنی کردن قیام مسلحانه منافقین بود. مسجد محل ما در حال باز سازی بود و در همین ساختمان نیمه کار بسیج هم فعال بود و کلاسهای قرآن عقیدتی و فعالیتهای فرهنگی - نظامی سخنرانی هم داشت. مثلا کارگرها کار میکردند نماز جماعت هم برگزار میشد اما در بسیج نمیشد اسلحه نگه داشت ، به همین خاطر منزل ما شده بود انبار سلاح بسیج . حدود 20 اسلحه ژ 3 و ام یک و یک عدد هم یوزی از پایگاه شمیرانات گرفته بودیم. آین یک اسلحه یوزی همیشه دست محسن بود و همه میدانستند او خیلی از اسلحه یوزی خوشش میآید چون خوش دست بود و هم شنیده بود در آب هم میشود از آن استفاده کرد و هیچ کس به آن اسلحه دست نمیزد.
ساعت 4-5 بعد از ظهر اسلحهها را روی دوش میانداختیم و جلوی چشم ملت و کسبه میرفتیم مسجد و شبها ایست بازرسی داشتیم و تا صبح به نوبت عدهای میخوابیدند و عدهای پاس میدادند و عدهای هم گشت میزدند. شرایط آن روزها ویژه بود و پایگاه شمیرانات هم آنقدر به ما اعتماد داشت که اجازه داده بود اسلحه ها را در خانه نگهداری کنیم. هر روز با محسن و محمد و چند نفر دیگر از بچههای - محل چند اسلحه روی دوش میگرفتیم و به مسجد میرفتیم. خواب و استراحت همان 2 ساعت نوبتمان بود. صبح هم میرفتیم سر کار و مادرم اسلحهها را با پتو پنهان میکرد.
